Meine Blog-Liste

Freitag, 2. Oktober 2015

نامه مریم یعقوبی به مزدور بخش مخفی برون مرزی وزارت اطلاعات ایرج مصداقی


نامه مریم یعقوبی به مزدور بخش مخفی برون مرزی وزارت اطلاعات ایرج مصداقی 

از اینکه شما را «آقا» بخوانم، شک دارم چون این لقب را به هر کسی نمی توان داد. من در زندگیم کسان زیادی با ظاهر «آقا» دیده ام اما در نهایت یک «حیوان» از آب درآمده اند. ناخواسته پای مرا به ماجرایی کشیده اید که اصلا دوست نداشتم که در آن وارد شوم. چون آدم سیاسی نیستم. من در سیاست یک خانواده ام را از دست داده ام و خانواده دومم هم روی آب هستند.، همیشه از خودم می پرسم تا کی سیاست باید زندگی افراد را خراب کند. تا کی باید فرزندان یک خانواده سیاسی سرنوشتشان همیشه نامعلوم باشد؟. بهمین خاطر حتی در معدود برنامه هایی از مجاهدین بوده که شرکت کرده ام. وقتی پدرم در کالج رشته «تابعیت بین المللی» درس می خواند منهم همین رشته را شروع کردم اما نیم ترم را هم دوام نیاوردم. می خواهم داستانی را تعریف کنم تا بفهمید چرا به هر کسی نمی شود «آقا» گفت. داستان واقعی، داستان زندگی من.
من تا به سخن گفتن رسیدم دور و بر خودم را پر از «خاله» و «عمو» دیدم. با دوکلمه از همان ابتدا آشنا شدم «بایدیه» یا «می توانم». عموهایی را بخاطر دارم که بغلم می کردند و می بردند برایم شکلات بخرند، چون شکلات را خیلی دوست داشتم. هنوز ۵ سالم بود که بیکباره بمباران محلی در آن زندگی می کردم شروع شد. من از ترس انفجار بمب هایی که خاک عراق را شخم می کردند، فریاد می زدم. پشت کمرم پر از تاول های درداور شده بود. بیکباره تصمیم گرفته شد که من و دیگر کودکانی که با من زندگی می کردند به خارج منتقل کنند. لحظه خداحافظی از پدر و مادرم پای اتوبوسی که ما را برای انتقال به خارج می برد، بیاد دارم.
در آلمان خاله ای که مسئول کار ما بود یگ روز بمن گفت مریم بعدازظهر یک خاله می آید و تو را با خودش پیش یک عمو می برد. تو از این پس با این عمو و خاله زندگی خواهی کرد. خاله بعدازظهر آمد. خاله شهلا، دیدم چه خاله خوشگلی. او دستم را گرفت و ساکم را که لباسهایم در آن بود برداشت و با او پیش عمو رفتیم. عمویی که در پائین خانه ای که زندگی می کردیم مغازه داشت. عمو بوسم کرد و من با خاله به خانه ای رفتم که می بایستی در آن زندگی می کردم. آخر همان هفته با عمو به فروشگاهی رفتیم که بعدآ با اسمش بیشتر آشنا شدم. فروشگاه IKEA ، عمو گفت مریم هر تختی که خودت دوست داری انتخاب کن و من قشنگترینش را انتخاب کردم. هر چه که لازم داشتم فقط کافی بود که اعلام کنم، قشنگترینش مال من بود. تاول پشت کمرم عفونت کرده بود و نمی توانستم حتی راه بروم . «عمو» بغلم می کرد تا کم کم پشتم خوب شد.
روز اول مدرسه یادم هست که خاله که دیگر حالا «مامان» صدایش می کردم، موهایم را دم اسبی بست و مرا با مدرسه برد. زود زبان آلمانی را یاد گرفتم. دوستی پیدا کردم بنام «صدف» که با او و خانواده اش هر هفته به استخر می رفتم.
پدر و مادرم تمام وقتشان در مغازه می گذشت و من اکثر اوقات تنها بودم و شب زمانی که آنها به خانه می آمدند، من خوابیده بودم. اگر چیزی هم می خواستم بخورم به مادرم زنگ می زدم که «می توانم» فلان چیز را بخورم؟ تنهایی اذیتم می کرد بخصوص که این در تمام هفته بجز شنبه و یکشنبه ادامه داشت. بعدها مادر بزرگ و پدر بزرگ مادری ام به دیدن ما آمدند. بودن با آنها خوشحالم می کرد. دیگر همه چیز از گذشته را فراموش کرده بودم.
کلاس سوم بودم که روزی پدرم مرا با خود به پارکی برد و بمن گفت: «مریم من و مامان می خواهیم از این کشور برویم، تو می توانی با ما بیایی یا پیش خاله ها و عموها بروی». گفتم: «بایدیه؟» گغت: «نه اما تو می توانی انتخاب کنی». گفتم : «من شما را انتخاب می کنم». چون منهم دوست داشتم مثل هر بچه دیگری عمه و خاله و عمو و دایی هایم را ببینم با بچه هایشان بازی کنم. خلاصه بعد از ظهر روزی به ایران پرواز کردیم.
از اینکه می توانستم فامیل هایم را ببینم خوشحال بودم بخصوص اینکه آنها هم مرا خیلی تحویل می گرفتند. خانه ای خریدیم. من برای خودم اتاقی داشتم مثل آلمان اما خیلی بزرگتر از آن. یکسال اول نتوانستم به مدرسه بروم. چون شناسنامه نداشتم. مادرم در خانه با من فارسی کار می کرد. سال دوم در یک مدرسه ثبت نام شدم که همه دانش آموزانش مثل من از خارج آمده بودند. کلاس سوم و چهارم را یکساله تمام کردم. ۹ ماه بعد از ورودمان به ایران برادرم امیر بدنیا آمد. هنوز مدرسه ام تمام نشده بود که از پدر و مادرم شنیدم که می خواهند تهران را ترک کنند. گویا برای پدرم مشکل ایجاد شده بود. ما اول تابستان همان سال به لاهیجان رفتیم. خانه ای کرایه کردیم. در بهترین مدرسه آنجا ثبت نام شدم. هنوز دو ماهی از مدرسه ام نگذشته بودم که روزی پدرم گغت: «مریم اگر فردا از مدرسه آمدی و من نبودم ناراحت نباش. من بزودی برمی گردم». فردا بعدازظهر که از مدرسه برگشتم پدرم نبود. مادرم خیلی ناراحت بود. خواهر کوچکم ۹ روزه بود. هنوز دو ساعتی از برگشتنم از مدرسه نگذشته بود که تلفن زنگ زد. فهمیدم که پدرم تصادف کرده است. بلافاصله با مادرم راه افتادم. مادر بزرگم مواظب بچه ها بود. وقتی پدرم را روی تخت بیمارستان آریای رشت با دوچشم پر از خون دیدم که کمرش شکسته است، باران گریه بود که از چشمهایم سرازیر می شد. مادرم به بابا گفت : «تو چرا اینجوری شدی؟ اینها که با تو بودند که هیچی نشده اند؟» فهمیدم اینها همان کسانی هستند که پدرم را دستگیر کرده اند.
دیگر پدرم را ندیدم و ما به رشت اسباب کشی کردیم. خانه ای یک اتاقه که حمام و دستشویش در حیاط قرار داشت. همه اموال ما مصادره شده بود. مادرم مغازه ای کرایه کرد. صبح ها مرا به مدرسه می رساند و مادر بزرگم از خواهر کوچکترم مواظبت می کرد و برادرم هم به مهد کودک می رفت. در رشت هم در یکی از بهترین مدارس مرا ثبت نام کرده بود. کم کم بزرگ شدم. به دبیرستان رفتم. حالا دیگر روزها وقتی از مدرسه بر می گشتم بعد از خوردن نهار به مغازه می رفتم و مادرم بچه ها را از مهد کودک بر می داشت و به خانه می برد. زندگی سختی داشتیم. تمام این مدت فقط پدرم سه بار به مرخصی امد آنهم هر با برای درد کمرش که گویا محل شکستگی اش بر اثر تصادف بد جوش خورده بود و گوشش هم عفونت می کرد. بیاد دارم که هر وقت که پیش ما بود یک شب در کنارم می خوابید و موهایم را نوازش می کرد و با آرامی می خواند: «یک دختر دارم شاه نداره ،،،،، » و من با اشکهایم او را همراهی می کردم. زندگی ما بسختی می گذشت. یک زن با سه بچه. خوب در چنین حالتی درگیری من و مادرم زیاد بود. آن وضع کلافه ام کرده بود.
خلاصه بعد از گذشت شش سال و خورده ای بعد از عیدی پدرم را با آمبولانس دم در خانه آوردند. مثل اینکه عفونت گوشش به نزدیکی مغزش رسیده بود و بدنش دچار لرزش شدید می شد. دکترها دیگر امیدی به او نداشتند. او را به بیمارستان منتقل کردیم و ظرف ۶ ماه دو عمل جراحی روی گوشش صورت گرفت. قدری که حالش بهتر شد، زمزمه هایی شنیدم که می خواهد از ایران برود. روزی که می خواست از ما خداحافظی کند هرگز از یاد نمی برم. من بغلش کرده بودم و خواهر و برادرم هر کدام به یک پایش چسبیده بودند. گریه کنان از او جدا شدیم. یک هفته نشد که خبر رسید که در ترکیه است.
من سال آخر دبیرستان بودم. درگیریم با مادرم زیاد بود. درس و کار و … دیگر خسته شده بودم. در اواخر سال با پسری آشنا شدم که همسن و سال خودم بود. پایم را در یک کفش کردم که با او ازدواج کنم. دنبال آرامش بودم. خیال می کردم اگر از آن خانه بروم خوشبخت خواهم بود. کارم با مادرم به جای باریک کشید. روزی پدرم از انگلیس با من صحبت کرد. گریه کرد و از من خواست که با مادرم و بچه ها پیش او بروم اما من علیرغم قولی که به او دادم بازهم بر خواسته ام پافشاری کردم ، حتی بنا به خواسته خانواده آن پسر از پدرم شکایت کردم که به ادواجم رضایت نمی دهد. در چنین وضعیتی پدرم ناچار به رضایت شد و قبل از اینکه خانواده ام ایران را ترک کنند به عقد آن پسر در آمدم. مادرم هر چه که در توان داشت برایم گذاشت. تازه با رفتن مادر و خواهر و برادرم بود که قهمیدم تنها شده ام. یکسال اول باز بد نبود اما همسرم نه پولی داشت و نه کسب و کاری. از انگلیس پدر و مادرم برایم هر چه لازم داشتم از پول و لباس ارسال می کردند. همسرم به ورزش «کینگ بوکسینگ» می رفت. لباس و دستکش بوکسش را خانواده ام بنا به درخواست من از انگلیس برایش فرستادند.
بداخلاقی شوهرم و خانواده اش با من شروع شد علیرغم اینکه در یک مرکز پزشکی کار می کردم ولی حقوقی که می گرفتم کفاف ایاب و ذهابم را نمی داد. روزی همسرم در یک دعوا بمن با همان دستکش بوکسی که خانواده ام از انگلیس برای او فرستاده بودند چنان به دهانم کوبید که ۸ تا بخیه خورد. هر هفته خانواده ام با من تلفنی صحبت می کردند. دیگر نمی توانستم سکوت کنم. می دانستم که خودم این زندگی را انتخاب کرده ام. همیشه تلفنی با پدرم یا مادرم که صحبت می کردم گریه می کردم. می گفتند چه شده؟ جواب می دادم که دلم برایتان تنگ شده است. پدرم اصرار داشت که نزد آنها بروم. حتی گفت که همسرم را هم بعدا می تواند بیاورد. نهایتا بجایی رسیدم که دیدم دارم خفه می شوم. از پدرم خواستم که مرا نجات دهد. او بلافاصله اقدام کرد و من موفق شدم که ویزا گرفته و به نزد آنها بیایم. پدرم وقتی در فرودگاه با من روبرو شد به گریه افتاد که بدجوری لاغر شده بودم. کم کم درد دلم را به او گفتم. او بازهم تصمیم را بخودم واگذار کرد و من تصمیم به جدایی از همسرم گرفتم.
کارهای اقامتم به مشکل برخورد اما هر کاری از پدر و مادرم ساخته بود، انجام دادند. بعد از چندی از آنها جدا شدم و خانه ای مستقل گرفتم اما نمی توانستم به زندگی فردی ادامه دهم. پدرم همیشه اصرار داشت که درس بخوانم. بمن می گفت که تو استعدادش را داری. اما من توجه نمی کردم. سال گذشته خلاصه با مادرم خلوت کردم و به او گفتم می خواهم کنار خانواده باشم. از گذشته درس گرفته ام. مادرم به بیماری سرطان گرفتار شده بود و من خودم را هم مقصر می دیدم. نهایتا به کنار خانواده برگشتم. حالا با مادرم مثل دو دوست هستیم. او در کاری که دارم کمکم می کند. با هم به ورزش می رویم. با خواهر و برادرم بهترین رابطه را دارم. هر کسی که اینها را می بیند از ادب و تربیتشان تعریف می کند. امروز بیش از هر زمانی خانواده ما بهم نزدیک شده است. هر چند که در این میان پدر و مادرم فرسوده شده اند. مادرم تازه از بیماری رها شده است و پدرم همچنان از درد کمر و بیماری های دیگر رنج می برد که همه آنها برخاسته از همان زندگی در ایران و شکنجه و آزارها است.
وقتی متوجه شدم که شما در مقاله ای که علیه پدرم و مادرم نوشته اید، پای مرا هم به میان کشیده اید که در این خانواده اذیت و آزار دیده ام، تعجب کردم. من کی برای شما درد دل کرده ام که من از سوی پدر و مادرم اذیت و آزار شده ام. فهمیدم زنی بنام «مهناز» که مدتی در همین خانه از او پذیرایی شده و خانواده انم حتی اتاق برادرم را خالی کرده و به او داده بودند که چند ماهی پیش آنها زندگی کند، این مطلب دروغ را برایت نقل کرده و شما هم خاله زنک وار اینها را در مقاله ات نوشته ای. حالا می فهمی چرا نمی شود به خیلی ها «آقا» گفت؟. می خواهم بگویم: «تو از یک حیوان هم پست تری و پست تر از تو همان زنی می باشد که در این خانه نمک حورد و نمکدان شکست» «من کی و در کجا برای این خانم چنین درد دلی کردم؟». شما آدم سیاسی این مملکتید؟ شما دو نفر زندانی سیاسی بودید؟ کدام انسانی می تواند اینچنین درباره کسانی که تمام زندگیشان را صرف انسانیت کرده اند و همواره به هر کسی که رسیده اند خدمت و کمک کرده اند که همین زن یک نمونه اش بود، بخاطر مسائل سیاسی اینگونه برخورد کند؟. تعریف اگر از مادر و پدرم نباشد فقط می توانم بگویم اینها فرشته اند. نه برای کاری که برای من کرده اند. هر کسی که پدرم را دیده می داند که او چقدر مرا دوست دارد و چقدر برایم مایه می گذارد. دست دهها نفر را گرفته و برایشان کارگشایی کرده است. او این کار را از مادر مرحومش یادگرفته است که همه می گفتند در خانه اش بر روی همه باز بود. اینها هم همینطور هستند. و این زن از محبت اینها برخوردار شد اما یک لجن و کثافت از آب درآمد. امروز حتی شک دارم که او برای شناسایی خانواده ام نیامده باشد.
من حاضرم با تو و آن زن در یک مناظره مستقیم شرکت کنم و ثابت کنم که شما هیچ بویی از انسانیت نبرده اید. به این زن بگو «مگر تو نبودی که در این خانه اعتراف کردی که بعد از دستگیریت بخاطر اینکه گمان می کردی شهلا از ایران خارج شده است تمام مسئولیتها را به گردن او انداختی؟» این یعنی چه؟ جز لو دادن و دیگران را به زیر شکنجه بردن معنی می دهد؟ شایسته بود که همان شبی که این اعتراف را کرد از خانه مان بیرونش می کردند تا اینهمه هرزه گویی نکند. فقط برایش یک پیغام دارم. چون نشان داده ای پیغام بر و پیغام آور و خاله زنک خوبی هستی!. کارت شده که فلانی که زندانی بوده با فلانی ازدواج کرده و فلان سال فرزند آورده و حالا بچه اش چند ساله است و بعد طلاق گرفته … بعد هم اسمت را گذاشته ای زندانی سیاسی. براستی که ایران چقدر بدبحت شده است که تو و مهناز هم سیاسی این مملکت هستید. فقط از طرفم به این زن بگو : «تف بر تو» « تن فروشان هزار بار شرفشان از تو بیشتر است چرا که لااقل از معرفت و انسانیت چیزی سرشان می شود». حالا می فهمم چرا پدرم می گوید که بچه هایی که در اشرف و لیبرتی هستند، گوهرها و جواهر های ایرانند که باید قدرشان را بدانیم.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen